نظریه های زیست شناختی
آغاز میان نقص خلقت و ارتکاب جنایت رابطه بسیار نزدیکی وجود دارد و جنایتکار، نوع به خصوصی است که بین دیوانه و حیوان وحشی قرار دارد. (لومبروزو)
نویسنده: محمد کاوه
(Biology Theorys)
آغاز میان نقص خلقت و ارتکاب جنایت رابطه بسیار نزدیکی وجود دارد و جنایتکار، نوع به خصوصی است که بین دیوانه و حیوان وحشی قرار دارد. (لومبروزو)
اگر چه نظریه های زیست شناختی در رابطه با رفتار انحرافی در قرن نوزدهم توسعه یافتند؛ ولی به لحاظ تاریخی، تحلیل های زیست شناختی در ارتباط با جرایم، از صدها سال پیش از آن نیز وجود داشته است (احمدی، 1384: 23). به عبارتی دیگر، یکی از پیش فرض هایی که از ابتدای تاریخ درباره کجرفتاری مطرح شده، این بوده است که جرم توسط کسانی صورت می گیرد که مجرم متولد شده اند و اثرهای محیطی بر رفتارهایشان تعیین کننده نیست؛ بلکه آنان بد متولد شده اند. به همین دلیل جامعه هر کاری هم در مورد آنها انجام دهد، سرانجام مرتکب رفتار تبهکارانه خواهند شد؛ گویی نشانه «قابیل» بر پیشانی آنان خورده است (ستوده، 1386: 91). اما رفته رفته برخی از زیست شناسان مانند سزار لومبروزو و شلدون (Sheldon)، شکل ظاهری و وضعیت آناتومی بدن انسان را در ارتکاب جرایم بیش تر مورد توجه قرار داده و زیست شناسان جدیدتر نیز با استفاده از یافته های آزمایشگاهی به دست آمده در مورد ژن ها، کروموزوم ها و هورمون ها، رفتار انحرافی را تبیین کرده اند.
به طور کلی مهم ترین نظریه های زیست شناختی در ارتباط با بزهکاری عبارتند از:
* جمجمه شناسی (Phrenology):
مطالعات مربوط به جمجمه شناسی از قرن شانزدهم شروع شد (احمدی، 1374: 24). این محققان به تبیین ارتباط بین ویژگی های جمجمه و رفتار انحرافی پرداختند. یکی از نخستین انسان شناسان به نام بروکا (Broca) پس از بررسی های خود مدعی کشف ویژگی هایی در جمجمه و مغز جنایت کاران شد که آنها را از افراد پیرو قانون متمایز می ساخت. غیر از وی، لومبروزو نیز معتقد بود که انواع جنایت کاران را می توان از روی شکل جمجمه تشخیص داد (گیدنز، 1379: 155). همچنین دانشمندی به نام ژان گاسپار لاواتر (J.G Lavater) کوشش کرد تا رابطه عمیق بین جمجمه و خصوصیات روانی را مشخص سازد. پس از لاواتر، فرانسوا ژوزف گال (F.J Gall) ادعا کرد که کلیه نیروها و گرایش های مختلف انسان به آن قسمت از مغز ارتباط دارند که این نیروها مربوط به آن هاست. او اعتقاد داشت که تمایلات غیر قابل غلبه بزهکاران ناشی از ساختمان مغزی است و برای اصلاح مجرمان این ساختار باید مورد توجه قرار گیرد. لذا طرح تبدیل زندان ها به مراکز تربیتی برای بزهکارانی که استعداد تربیت و اصلاح دارند از طرف او پیشنهاد شد. بعد از وی نیز سوپرهایم (Superheim)، ویمونت (Vimont)، بارتل (Bartel)، ری (Ray) و لوورین (Lauvergne) جمجمه شناسی را توسعه دادند (نوربها، 1386: 44-42). از میان دانشمندان، طرف داران مکتب تحققی از طریق مطالعه جمجمه ها و مطالعه آمارهای جنایی به این نتیجه رسیدند که بدون هیچ تردیدی، «آزادی اراده» وجود ندارد. آنها با این طرز فکر منکر مسئولیت اخلاقی بزهکار که مبتنی بر خطای اوست شدند؛ اما در عین حال پذیرفتند که جامعه باید علیه جرم واکنش نشان دهد. در این خصوص انریکو فِری خیلی صریح و قاطع بود (پرادل، 1381: 95). بررسی های امروزین نیز ارزش اظهار نظرهای مربوط به جمجمه شناسی را زیر سؤال برده اند؛ زیرا ثابت شده است که افرادی در همه جوامع زندگی می کنند که وضع جمجمه شان شبیه جمجمه مجرمان می باشد؛ اما انسان هایی شریف و بدون ارتکاب جرم باقی مانده اند (اسکندر زاده، 1383: 55).* نظریه بازپیدایی ژنتیکی (Atavism):
بررسی جرم شناختی بر پایه مطالعات زیست شناختی با طرح نظریه های لومبروزو درباره مفهوم «مجرم زیست شناختی» یا «مجرم مادر زاد» آغاز شد (احمدی، 1384: 24). لومبروزو با الهام از افکار چارلز داروین (Charles Darwin) و تعمیم نظریه تکامل وی بر بزهکاران، ادعا کرد که یک تیپ جنایی وجود دارد که از نظر پزشکی قابل تشخیص است؛ زیرا این تیپ، آثار و نشانه هایی از جنبه آنومیک، فیزیولوژیک و روان شناسی در بردارد (علیزاده، 1382: 21-19). او اعتقاد داشت که در برخی از مجرمان، خصوصیات موجودات وحشی وجود دارد. وی این پدیده را «نیاکان گرایی» و بازگشت به گذشته یا «برگشتن به مخلوقات پیش از انسان» نامید (احمدی، 1384: 24). در واقع به دنبال کالبد شکافی و معاینه یک سارق حرفه ای (1870) به نام ویللا (Viella)، لومبروزو شروع به تحقیق و گروه بندی خصوصیات و نشانه های غیر عادی در بزهکاران کرد و به این ترتیب بود که مشخصات تیپ مجرمانه ای را که به نظر وی یک تیپ از تیپ های شناخته شده در رشته انسان شناسی است و ماهیت توارثی دارد را معین کرد. البته این تیپ مجرمانه در زنان و مجرمان با نبوغ به چشم نمی خورد و برچسب دسته های مختلف بزهکار مثل افرادی که متمایل به تجاوز به عنف هستند، سارقان و قاتلان نیز متفاوت است (وایت و هینس، 1382: 314). لومبروزو در سال 1876 کتابی با عنوان «انسان بزهکار» منتشر کرد و در آن مدعی شد که راز مجرمیت را در مفهوم «بازپیدایی ژنتیکی» یعنی ظهور و بروز منش های مردان اولیه و حیوانات پست در تبهکاران که در واقع ظهور آثار وراثتی پس از چندین نسل می باشد پیدا کرده است. به ادعای وی، فرد مبتلا به «بازپیدایی ژنتیکی» کسی است که به ویژگی های ارثی نیاکان خود در مراحل اولیه تکامل انسانی بازگشته است و در نتیجه نمی تواند برای پیروی از قواعد جامعه کنونی به خوبی جامعه پذیر شود. وی ادعا کرد می توان این گونه افراد را از روی تمایزات چهره شان تشخیص داد. لومبروزو ویژگی های جسمانی غیر عادی آنان را جمجمه طبیعی، آرواره بزرگ، بینی پهن، خطوط مشخص کف دست ها، حدقه های بزرگ چشم ها، گوش های بزرگ، دندان های ناهمتراز، داشتن بیش از دو سینه، چشمان لوچ و مغولی، لب های کلفت و گوشت آلود، میل به خال کوبی، میل به کشتن و مُثله کردن بدن قربانی، دریدن گوشت و نوشیدن خون، گرایش شدید به بازی های بی رحمانه، میگساری، بد و بیراه گفتن و به زبان لاتی صحبت کردن عنوان کرد. او معتقد بود که رابطه جسمانی و روانی جرم در زنان کم تر از مردان است و تعداد «جانی بالفطره (Borncriminal)» یا همان «جانی مادر زادی» در میان زنان کم تر است؛ اما با این حال اگر زنی به راه بزهکاری بیافتاد، قسی القلب و شیطان صفت می شود. وی که متوجه شده بود اغلب جنایت کاران و کژ رفتاران اجتماعی در ساختمان بدن خود دارای نقایصی هستند، از یافته هایش چنین نتیجه گرفت که بین نقص بدنی از یک سو و جنایت از سوی دیگر رابطه نزدیکی وجود دارد. از این رو این فکر در او قوت گرفت که جنایت کاران تابع عوامل و نیروهایی هستند که بیرون از اراده آنان است. بنابراین آنان مسئولیتی ندارند و چون موجوداتی مضر به حال جامعه و در نتیجه خطرناک می باشند؛ لذا چاره ای نیست جز اینکه با آنان مانند حیوانات موزی و درنده رفتار شود. یعنی باید آنها را از میان برداشت و نابود ساخت. البته بر نظریه لومبروزو نیز انتقادات متعددی وارد شده است. مهم ترین انتقادی که به این نظریه شده، از سوی چارلز گورینگ (C. Goring-1913) پزشک زندان های انگلیس بود. گورینگ نتیجه تحقیق خود را در کتابی به نام «محکوم انگلیسی» انتشار داد و اعلام کرد که بین افراد جنایت کار و عادی از نظر جسمانی فرقی نیست و تبهکاری، با زشتی یا زیبایی چهره و اندام، کوتاهی یا بلندی قد یا دست و پا ارتباطی ندارد (ستوده، 1386: 93-91). ایراد دیگری که به لومبروزو وارد شده و ظاهراً کسی آن را مطرح نکرده است، این بود که او مجرم مادر زادی را به انسان ماقبل تاریخ تشبیه می کرد؛ در حالی که از نظر علمی این گفته غلط است. زیرا انسان از دوره آشولئن (Acheuleen) یعنی چهارصد هزار سال پیش، در جامعه می زیسته است و از دوره موسترین (Mousterien) یعنی بین هشتاد تا چهل هزار سال پیش مردگان خود را به خاک می سپرده و از آغاز یکی از مراحل اولیه پارینه سنگی عالی که حدود سی هزار سال پیش می باشد، هنرمندی برجسته بوده است. ایراد دیگر، همان گونه که انریکو فِری مطرح کرده، این است که لومبروزو بر ملاحظات آناتومی و فیزیولوژیکی بیش از حد تأکید داشته است (پرادل، 1381: 94). ایراد مطرح شده دیگر این است که نقص عضو به خودی خود عامل هیچ نوع بزهکاری و انحراف نیست؛ بلکه بزهکاری به دلیل شیوه های رفتاری ناروایی است که در اکثر جوامع، برخی افراد در برخورد با افراد دارای نقص عضو به کار می گیرند. مثلاً آنها را مورد تمسخر و بی مهری قرار می دهند که در نتیجه آنها به انحراف روی می آورند (مجدفر، 55: 140 و 139). اگر چه اینک این نظریه منسوخ شده است، اما برخی از قضات حتی تا اواخر دهه 1930، با توجه به نظرات لومبروزو و مطالعه بدن متهمان حکم صادر می کردند. به هر حال، این نظریه یکی از اولین تلاش هایی بود که برای ارائه پاسخ به سؤالاتی که حتی در زمان حاضر هم مطرح هستند صورت گرفته بود (سوتیل و همکاران، 1383: 167). به عبارتی دیگر، مطالعه بزهکار قبل از انجام بزه و شناسایی عوامل فردی بزهکاری بی شک یکی از درخشان ترین اقدام های لومبروزو است که تأثیر بسیاری بر مطالعات بعدی داشته است (نوربها، 1386: 86). هوتن (Hooten)، وروائک (Vervaeck) و اولاف کین برگ (Olof Kinberg) از دیگر دانشمندانی بودند که با تحقیقات خود در این زمینه، تا حدودی شرایط احیای دوباره نظریه لومبروزو را فراهم کردند (علیزاده، 1382: 22-19).* نظریه تیپ شناسی یا سنح شناسی (Typology):
یکی دیگر از قدیمی ترین نظریه های زیست شناختی، بر اساس نحوه ساخت خصوصیات جسمانی استوار است. این نظریه را که ساختمان جسمی بر شخصیت و ایجاد بیماری روانی تأثیر می گذارد، کرچمر (Kretschmer-1925) عنوان کرد (شاملو، 1382: 51). او بزهکاران را به 4 دسته تقسیم کرد: 1) افراد استخوانی یا لاغر اندام (Leptomorphe)، 2) فربه تنان (Pycnomorphe)، 3) سخت پیکران یا ورزش کاران (Athletomorphe) و 4) نمونه ممزوج (Dysplastiques). کرچمر معتقد بود لاغر اندام ها بیش تر به جرائم هوشی، افراد فربه به جرایم مالی، سخت پیکرها به جرایم جانی و ممزوج ها جرایم مختلف را می توانند مرتکب شوند (نوربها، 1386: 191). از لحاظ شخصیتی، افراد چاق خوش مشرب و آرام هستند. در حالی که لاغرها درون گرا، روشن فکر و متفکرند. ورزش کاران نیز اشخاصی پر نیرو و فعال هستند. کرچمر معتقد بود تیپ چاق بیش تر به بیماری مانیک - دیرسیو و تیپ لاغر بیش تر مبتلا به اسکیزوفرنیا می شود. چند سال بعد، ویلیام شلدون (W.A. Sheldon-1942) این نظریه را مورد تجسس و تحقیق بیشتری قرار داد و روش های جدیدتر و علمی تری برای اندازه گیری خصوصیات ساختمان بدن، شخصیت و بیماری های روانی ابداع کرد (شاملو، 1382: 51). او پس از تحقیقاتش (1949)، افراد را به 3 نوع: مزومورف ها (Mesomorphs)، اکتومورف ها (Ectomorphs) و اندومورف ها (Endomorphs) تقسیم کرد. وی مزومورف ها را افرادی ماهیچه ای و ورزشکار، اکتومورف ها را لاغر و استخوانی و اندومورف ها را افرادی چاق و گرد معرفی کرد و اظهار داشت که بیش تر بزهکاران و مجرمان از نوع مزومورف ها هستند که ویژگی های جسمانی آنها با دو نوع دیگر تفاوت دارد. شلدون در تحقیقات خود به این نتیجه رسید که ویژگی های جسمی بیش تر مجرمان و بزهکاران نظیر الکلی ها، عموماً شبیه مزومورف هاست. در مورد تحقیقات شلدون نیز باید گفت که تحقیقاتش به لحاظ روش شناختی، به ویژه روش های نمونه گیری و جامعه مورد مطالعه، مورد انتقادهای گوناگون قرار گرفته است. منتقدان او بر این باورند که یافته های شلدون بر اساس تحقیقاتی که در مورد نمونه کوچکی از زندانیان یا بیماران روانی انجام داده به دست آمده است و قابل تعمیم به کل جامعه منحرفان نیست. به عبارت دیگر، او افرادی را برای مطالعه انتخاب کرده است که نظریه اش را تأیید کنند (احمدی، 1384: 25 و 24). یکی دیگر از ایراداتی که به نظریه شلدون وارد شده آن است که به عقیده وی، نمونه های انسانی از لحاظ بدنی تغییر ناپذیرند. اما چنین چیزی درست نیست؛ زیرا ممکن است کسی که امروز مزومورف است، روزی اکتومورف شود. همچنین این امکان وجود دارد که ساختمان بدن افراد به طور مستقیم در شخصیت آنها مؤثر نباشد؛ اما طرز برخورد مردم دیگر با آنها ممکن است در آن تأثیر فراوان داشته باشد (شمس اسفند آباد، 1384: 10 و 9). بعد از شلدون، الینورگلوک و شلدون گلوک (Eleanor Glueck & Sheldon Glueck-1965) پژوهش گران دیگری بودند که به مطالعه رابطه بین بدن و رفتار جنایی پرداختند. آنان نیز تحقیقات خود را بر روی جوانان بزهکار متمرکز کردند و یافته های تحقیقاتشان نشان داد که نوع بدن مزومورف ها با بزهکاری همبستگی دارد (احمدی، 1384: 25). البته آنها ادعا کردند که: «هر بدنی به ذات دارای تمایلات خاص به سوی انحراف نمی باشد و اگر چه برخی از عوامل فیزیکی - جسمانی می تواند فرد را به سوی انحراف مستعدتر نشان دهد، ولی مهم ترین و مؤثرترین عامل در گرایش و سوق دهی فرد به سوی بزهکاری، همانا محیط و تربیت کودک است و مادامی که تربیت درست بوده باشد، کنترل بر رفتار و رشد کودک و نیازهایش دقیق صورت پذیرد و محیطی که کودک در آن پرورش می یابد از هر گزند انحراف خالی گردد، آن زمان تصور این که کودک مزومورفی متمایل و راغب به بزهکاری است، بعید به نظر خواهد رسید» (یاووزار، 1382: 191). اما محققان دیگری که یافته های این تحقیق را مطالعه و بررسی کردند به این نتیجه رسیدند که اطلاعات به دست آمده از تحقیق الینورگلوک و شلدون گلوک بیش تر پیچیده است تا با معنا؛ زیرا این پژوهش، تلفیق خاصی از شخصیت، اندام و خُلق و خو که پیش بینی کند آیا یک جوان بزهکار خواهد شد یا نه را ارائه نکرده است. به علاوه نمونه بزهکارانی که از پسران دائماً بزهکار گرفته شده است قابل تعمیم به کل جمعیت بزهکاران نیست (احمدی، 1384: 25). سایر پژوهشگران مثل: داویدسون (Davidson-1957)، دامون و پولدناک (Damon & Poldenak-1977) و کورتس و گاتی (Cortes & Gatti- 1979) نیز دلایل و شواهد تازه تری مبنی بر وجود همبستگی آماری بین این سه دسته خصوصیات ارائه دادند. اما اگرچه شواهد و دلایل علمی نشان می دهند که رابطه و همبستگی قابل قبولی بین ساخت جسمی، شخصیت و بیماری های روانی وجود دارد، ولی رابطه و همبستگی قابل قبولی بین ساخت جسمی، شخصیت و بیماری های روانی وجود دارد، ولی رابطه این عوامل به شکل علت و معلول و آن طور که شلدون و کرچمر معتقد بودند قابل تردید است. برای مثال، شلدون اعتقاد داشت که صفات و ساختمان جسمانی به طور مستقیم سبب ایجاد خصوصیات شخصیت و بیماری های روانی می شوند؛ حال آنکه بیشتر روان شناسان به این نتیجه رسیده اند که تأثیر روانی بر ساختمان بدن، تنها از طریق ارزش های اجتماعی و اظهارنظر دیگران در مورد کیفیت و کمیت آن مؤثر است. مثلاً به علت عکس العمل جامعه، فرد چاق، خوش مشرب و بذله گو شده، فرد لاغر، درون گرا و حساس می شود و فرد ورزش کار، اجتماعی و برون گرا می شود. نتیجه نهایی اینکه ساختمان سلول و بدن انسان را نمی توان به طور مستقیم مسئول ایجاد ساختمان شخصیت و نوع بیماری های روانی دانست؛ بلکه جسم انسان ممکن است به طور غیر مستقیم و از طریق نحوه برداشت، طرز تلقی و واکنش جامعه باعث ایجاد امراض روانی شود (شاملو، 1382: 52 و 51). عده ای از دانشمندان نیز، نقص عضو را یکی از عوامل انحرافات به شمار آورده و معتقدند اگر فردی از سلامت یکی از اعضای بدن خود محروم باشد، سلامت فکر و اندیشه اش را نیز از دست می دهد و به ناسازگاری و انحرافات اجتماعی گرایش پیدا می کند. به طور مثال، هوتن (Hooton)، تعداد 1768 نفر زندانی را به عنوان جنایتکار و بزهکار و 1976 نفر را به عنوان گروه گواه مورد بررسی قرار داد. نتایج حاصل از مطالعه او نشان داد که نقص عضو در بزهکاری مؤثر است (مجدفر، 55: 140 و 139). لازم به ذکر است که این نظریه نیز قابل تعمیم به تمام بیماران نقص عضوی نیست.* نقش غدد (Glands):
در خصوص رابطه بین عملکرد غده تیروئید با رفتار انحرافی، تحقیقاتی توسط پنده (Pende-1950) و دی تولیو (Di Tullio-1967) انجام شده است. تحقیقات پنده نشان داد که مزاج «هی پر تیروییدی» یا «تیرویید پر کار» بین دزدان و جنایت کاران عاطفی بیش تر یافت می شود و دی تولیو نیز مشاهده کرد که برخی از «هیپو پارا تیروییدی ها» یعنی کسانی که تیروئیدشان کم کار است، نافرمان، طاغی، سرکش، فحاش و هتاک می شوند (ستوده، 1386: 97). مطالعاتی نیز در رابطه با نقش غدد درون ریز و هورمون ها در بروز رفتارهای انحرافی هم چون: پرخاشگری و خشونت انجام شده است. برای مثال، در میان زنان «تنش پیش قاعدگی» که در بین حدود 25 درصد از کل جمعیت زنان مشترک است، با ایجاد عدم تعادل در دو هورمون زنانه یعنی استروژن و پروژسترون همبستگی دارد. همچنین، رابطه معناداری بین ظهور «تنش های قاعدگی» و «تنش های پیش قاعدگی» و برخی از خودکشی ها و اقدام به خودکشی، مصرف داروهای روانی و اَعمال جنایی دیده شده است. تعدادی از مطالعات هم نشان می دهند زنانی که در طول دوره های قاعدگی و پیش قاعدگی زود رنج بوده اند، به احتمال زیاد در اوقات دیگر تحریک پذیرتر از زنان دیگر می باشند. با این حال، باید توجه داشت که ارتباط میان فعالیت های غدد درون ریز و هورمون ها با رفتار انحرافی یک رابطه علت و معلولی نیست؛ زیرا فعالیت های غدد و هورمون ها نمی توانند مستقل از عوامل دیگر عمل کنند (احمدی، 1384: 31).* نقش وراثت (Inheritance):
وراثت به عنوان یک پدیده قابل تأمل جایگاهی کهن در تاریخ دارد و از قدیم مورد توجه فلاسفه یونان و تفکرات ادیان بوده است؛ اما وجه علمی آن، زمانی آشکار شد که گری گوری مندل (G.G. Mendel) قوانین وراثت را کشف کرد و تحقیقات او موجب شد تا بعداً جایگاه خصوصیات وراثتی در ژن های کروموزوم های هسته سلول آشکار شود و نقش وراثت در رفتارهای اجتماعی و فردی مشخص تر شود. توسعه علم ژنتیک نیز مؤید نظریه های مربوط به وراثت است (نوربها، 1386: 109). به طور کلی، اولین مرحله از مطالعاتی که بر نقش ژن ها در ارتکاب جرم و بزهکاری تأکید کرده است، تبار شناسی (Genealogy) یا توجه به تبار و اصل و نسب فرد و زمینه های خانوادگی او بود تا مشخص شود که آیا تبار خانوادگی فرد تاریخچه ای از رفتار جنایی دارد یا خیر. در مراحل بعد، ناهنجاری های کروموزومی و عوامل عصب شناسانه مورد مطالعه قرار گرفتند و ارتباط یافته های این مطالعات با آمادگی افراد برای ارتکاب جرم و بزهکاری بررسی شد. مطالعه دوقلوها (Studies of Twins) تلاش بعدی زیست شناسان جدید برای اثبات نقش وراثت به طور عام و نقش ژن ها به طور خاص در پیدایش رفتار انحرافی بود (احمدی، 1384: 27 و 26). فرانتز کالمن (F. Kallman-1956) یکی از دانشمندانی بود که به این نتیجه رسید درصد تعداد افراد مبتلا به بیماری های روانی از قبیل اسکیزوفرنی، جنون مانیک دپرسیو و جنون پیری، در دوقلوهای یکسان به نسبت وقوع این نوع بیماری ها در دوقلوهای غیر یکسان یا برادران و خواهران عادی به نحو غیر قابل انکاری بیش تر است. او بر این اساس به تأثیر زیاد وراثت در ایجاد بیماری های روانی تأکید کرد. تامپسون (Tompson-1975) نیز معتقد بود که وراثت تا حدی مسئول عوامل مهیا کننده در امراض روانی است؛ اما نحوه عمل و انتقال خصوصیات یا زمینه های ارثی و طرز تظاهر و بروز آن به درستی روشن نیست. در سال های بعد از او، عده ای از دانشمندان سعی کردند بر اساس پژوهش های دقیق تری که روش آنها علمی تر و کنترل شده تر بود، به موضوع اهمیت وراثت در رفتار بپردازند. مثلاً گاتسمن و شیلدز (Gutsman & Sheilds-1976) و روزنتال (Rosental-1979) تحقیقاتی انجام دادند که از لحاظ متدولوژی بسیار دقیق تر و عالمانه تر از پژوهش تامپسون بود. آنها به این نتیجه رسیدند که بین وراثت و رفتارهای غیر عادی، همبستگی زیادی وجود دارد (شاملو، 1382: 49 و 48). بنابراین می توان گفت که خصوصیات وراثتی و ژنتیکی تقریباً اولین دسته عواملی هستند که جرم شناسان نقش آن را در بروز بزهکاری مورد مطالعه قرار داده اند. آنان برای ارزیابی علمی نقش این عوامل فردی، از زیست شناسی جنایی نیز کمک گرفتند و جرم شناسی را بر پایه زیست شناسی جنایی استوار کردند. درباره عوامل وراثتی و ژنتیکی نیز افراط و تفریط هایی صورت گرفته است. گروهی از دانشمندان برای بنیاد بزهکاری، اصالت توارث را قائل شده اند و بزهکاری را تابع قوانین وراثت معرفی می کنند. طبق نظر آنان، ژن های بزهکاری که از نوع غالب می باشند، از راه رابطه جنسی والدین بزهکار با یکدیگر به فرزندان انتقال پیدا می کند و فرزندان نیز برخلاف میل باطنی خویش، این پدیده جبری و میراث تحمیلی را از لحظه ولادت با خود به همراه دارند و به دلیل ظهور منش انسان های وحشی در آنها، سیر قهقرایی پیدا می کنند و از مسیر تکامل انواع باز خواهند ایستاد (علیزاده، 1382: 22-19). اما برخلاف این نظریه پردازان، انریکو فِری اعتقاد داشت که بین وراثت و بزهکاری هیچ رابطه علت و معلولی مستقیمی وجود ندارد و بزهکاری در ذات فرد نیست تا به اولاد او منتقل شود؛ زیرا اخلاق و رفتار فرد یک امر اکتسابی است (رحیمی نژاد، 1380: 217). به هر حال، در بسیاری از موارد، مطالعات نشان می دهند که بیماری های والدین مانند: سیفلیس، الکیسم، اعتیاد به مواد مخدر و اختلالات روانی، بر ژن های سازنده ویژگی های فرزندانشان اثرات و عوارضی بر جای می گذارد که ممکن است زمینه مساعدی را برای ناسازگاری و کژرفتاری فراهم آورد. همان طور که در بین فرزندان خانواده های الکلیک، کودکانی با شخصیت ضد اجتماعی یا کژ خو بسیار دیده شده است (ستوده، 1386: 100). از طرفی، خشونت، پرخاشگری و رفتارهای تهاجمی نیز ریشه ژنتیکی دارند. بعضی از مردم با اتصالات عصبی کوتاه تری به دنیا می آیند و امکان بیش تری برایشان وجود دارد که پرخاشگر و عصبانی شوند. این سؤال که آیا ژن ها در رفتار خشونت آمیز و توأم با جنایت نقش بازی می کنند یا خیر؟، بحث انگیز است؛ اما هنوز حتی پر سر و صداترین مخالفان یعنی آنهایی که معتقدند فقط محیط بد، انسان های بد تولید می کند، نمی توانند یک حقیقت ساده بیولوژیکی را تکذیب کنند. یعنی مهم ترین عامل در تعیین اینکه شخصی دارای رفتار خشونت آمیز یا تهاجمی است، توسط کروموزومی به نام (Y) انجام می شود و این کروموزوم جنسیت مرد را تعیین می کند. در این رابطه، شواهد آماری بیش از اندازه است. به عنوان مثال، بر طبق آمار وزارت دادگستری ایالات متحده آمریکا، مردان در مقایسه با زنان بیش از 5 برابر در حمله ور شدن به افراد دیگر و 10 برابر بیش تر برای آدم کشی و 86 برابر بیشتر در تجاوز جنسی متهم می شوند. از طرفی دیگر، در تمام طول تاریخ، جنگ ها در بیش تر مواقع توسط مردان شروع شده است (هامر و کوپلند، 1382: 132 و 131). ضمن اینکه ارتکاب جرائم و عدم پای بندی به هنجارهای اجتماعی در بین مردان بیش تر از زنان مشاهده می شود. بنابراین، از آن جایی که در بیش تر تحقیقات انجام شده، رفتارهای نابهنجار و هنجار شکنی های مردان از فراوانی و شدت بیشتری نسبت به زنان برخوردار است، از این رو می توان نقش متغیر جنسیت را در تبیین نابهنجاری های اجتماعی مهم قلمداد کرد (فیروزجائیان، 1387: 139 و 138). البته ذکر این مطلب نیز خالی از فایده نیست که برخی از پژوهش ها نشان داده اند که توارثی بودن رفتار ضد اجتماعی پرخاشگرانه در زنان به طور معناداری از توارثی بودن آن در مردان بیش تر است (شمس اسفندآباد، 1384: 28-22). به هر حال، مطالعات انجام شده نشان می دهند همان طور که انسان از لحاظ مالی وارث بستگان خود می باشد، ممکن است از نظر فردی نیز وارث استعدادها، خو و خصلت های خوب و بد اسلاف و نیاکان خود که از راه وراثت به او منتقل می شوند باشد (شامبیاتی، 1385: 168). با این وجود، پژوهش های انجام شده و نتایج به دست آمده توسط علم زیست شناسی و علوم انسانی در سال های اخیر درباره وسعت و نحوه تأثیر وراثت بر رفتار حاکی از آن است که بیماری های روانی به طور مستقیم از طریق ژن ها و وراثت منتقل نمی شوند؛ بلکه ژن ها فقط عاملی هستند که زمینه را برای ابتلاء به بیماری مهیا می کنند تا فرد آن را به ارث ببرد. اگر این عامل زمینه ساز به وسیله ژن ها به کودک منتقل شود و در ضمن محیط زندگی او نیز شرایط بیماری زا داشته باشد، در آن صورت در شخص، علایم بیماری روانی مانند: اسکیزوفرنیا یا پسیکوز عاطفی ظاهر خواهد شد. بنابراین حتی اگر زمینه ارثی در فرد فراهم باشد، اما شرایط محیط برای بروز بیماری مساعد نباشد، شخص به آن بیماری مبتلا نخواهد شد. در مورد بعضی از بیماری های جسمی نیز این الگو وجود دارد. مثلاً ممکن است فردی ساختمان جسمی ضعیفی را که در برابر میکروب سل ناتوان است به ارث ببرد. حال اگر این شخص در معرض محیط آلوده به میکروب سل قرار بگیرد، احتمال ابتلای او به این بیماری زیاد می شود؛ اما اگر شخص از لحاظ ارثی، ساختمان بدنی مقاومی در برابر بیماری سل داشته باشد و یا محیط او به میکروب سل آلوده نباشد، به این بیماری مبتلا نخواهد شد. در مورد بیماری های روانی نیز همین وضع صادق است. یعنی اگر شخص از لحاظ ارثی آمادگی ابتلاء به بیماری خاصی را داشته باشد و ضمناً شرایط محیط زندگی او به ویژه در دوران کودکی و نوجوانی نامطلوب و بیماری زا باشد، در آن صورت امکان ابتلای او به ناهنجاری های روانی زیاد خواهد شد (شاملو، 1382: 50).* نقش ژن مبارزه (Battle Gene):
از اوایل دهه 1990 دانشمندان احتمال وجود ارتباط بین رفتارهای ضد اجتماعی و نقص یک ژن خاص (ژن مبارزه) را مطرح کردند. این نقص در ژنی رخ می دهد که وظیفه ایجاد یک آنزیم خاص به نام مونو آمین اکسیداز (Mao-A) را برعهده گرفته است. گفته می شود که کم کاری در این ژن باعث تخریب بیش از حد تعدادی از مواد شیمیایی موجود در مغز می شود. این مواد که یکی از آنها سروتونین است به ایجاد آرامش و خونسرد بودن انسان کمک می کنند. با تخریب بیش از حد این مواد، احتمال بروز واکنش های هیجانی و ناگهانی و خشن در برابر محرک هایی مانند ترس یا تهدید بیش تر می شود. دانشمندان به همین دلیل این ژن خاص را ژن مبارزه نامیده بودند؛ اما در تحقیقات جدیدتر (2009) کوین بیور می نویسد: «برای اولین بار موفق شدیم ارتباط مشخص و مستقیمی بین ژن (Mao-A) و انتخاب شیوه زندگی همراه با خشونت بیابیم. این تحقیقات نه تنها تمایل به حرکت های خشن، بلکه تمایل به پیوستن به گروه ها و فرقه ها و یا استفاده از اسلحه را نیز به این ژن ارتباط می دهد». بیور و همکارانش متوجه شدند مردانی که سطح فعالیت کمی از ژن (Mao-A) دارند 2 برابر بیش تر از سایر مردان به گروه ها و دسته ها کتک کاری می پیوندند و از میان کسانی که در این گروه ها عضویت دارند، آنها که فعالیت (Mao-A) پایینی دارند 4 برابر بیش تر از هم گروه های خود از اسلحه استفاده می کنند (بخیت، 1388: 4).* نقش فرزند خواندگی (Adoption):
فرزند خواندگی به فرآیندی گفته می شود که در آن، بچه ای به وسیله یک یا چند شخص بالغ که والدین بیولوژیک او نیستند ولی از نظر قانونی والدین او شمرده می شوند، در خانواده ای پذیرفته می شود (کاپلان و سادوک، 1379: 81). مطالعات مربوط به فرزند خواندگی در رابطه به نقش عوامل وراثتی در رفتار جنایی یکی دیگر از تلاش های محققان بوده است. به طور مثال، به منظور کنترل نقش محیط، نمونه هایی از فرزندخوانده ها برای مطالعه انتخاب و از آغاز تولد در محیط هایی جای داده شدند که آنها نه تنها والدین طبیعی خود را نمی شناختند، بلکه بسیاری از آنها حتی در سال های اول زندگی نمی دانستند که فرزند خوانده هستند. این مطالعه که سارنف مدنیک و همکارانش بر روی کودکان فرزند خوانده دانمارکی انجام دادند و مطالعات دیگر نشان داد که عوامل ژنتیکی در ارتکاب رفتار جنایی نقش داشته و نباید این عوامل را نادیده گرفت (احمدی، 1384: 29-27). تحقیقات گوناگون نشان داده اند که اختلالات رفتاری و هیجانی مانند: رفتار خشن، دزدی و مسائل یادگیری در بین کودکانی که به فرزندی اختیار شده اند بیش تر از سایر کودکان می باشد (کاپلان و سادوک، 1379: 81).* نقش دوقلوهای همسان (Identical Twins):
در اصطلاح، دوقلوهایی که از یک تخمک بارور شده منفرد پدید می آیند، تحت عنوان « دوقلوهای یک تخمکی یا همسان» نامیده می شوند. میزان بروز دوقلوهای یک تخمکی 3 تا 4 مورد در هر 1000 تولد است. تقریباً دو سوم دوقلوها، دو تخمکی یا غیر همسان هستند و میزان بروز آنها 7 تا 11 مورد در هر 1000 تولد است که با افزایش سن مادر، احتمال آن بیشتر می شود. این نوع دوقلویی در نتیجه رها شدن هم زمان دو تخمک و بارور شدن آنها با دو اسپرم مختلف است. برای تعیین نقش محیط و توارث در بروز پرخاشگری، پژوهش های بسیاری روی دوقلوهای یک تخمکی و دو تخمکی انجام شده است. به طور مثال، راشتن و همکاران (Rushton Et Al-1986) میزان پرخاشگری را در 573 جفت دوقلو مورد بررسی قرار دادند. نتایج نشان دهنده همبستگی بین دوقلوهای یک تخمکی و فقدان همبستگی بین دوقلوهای دو تخمکی بود. از نظر آنها نتایج حاصله نشان دهنده تأثیر نیرومند ژنتیک بود. از طرفی، شواهد نشان می دهند که عوامل ژنتیکی در تعیین تفاوت های فردی در سوگیری جنسی (هم جنس خواهی) نقش مهمی ایفا می کنند و بیماری اسکیزوفرنی نیز اغلب در دوقلوهای یکسان رخ می دهد (شمس اسفندآباد، 1384: 28-22). لانگه (Lange) نیز در چارچوب بررسی ژن ها نشان داد که از 13 جفت دوقلوی همسان، بزهکاری در 10 جفت مشاهده شده است. در حالی که بین 17 دوقلوی غیر همسان، این هم گرایی فقط در 2 مورد دیده شده است (مجدفر، 55: 139). به طور کلی، فرضیه اساسی در مطالعه دوقلوها و رفتار انحرافی این بود که اگر رفتار موروثی است، پس باید انتظار این را داشت که رفتار یکسانی در میان افرادی که ویژگی های ژنتیکی یکسانی دارند مشاهده شود. بنابراین دوقلوهای همسان باید رفتار مشابهی داشته باشند. مطالعات اولیه بر روی دوقلوها، محققان را به این نتیجه گیری رساند که وراثت نقش مؤثری در تبیین رفتار دارد. اگر چه اغلب این مطالعات با نمونه های کوچک انجام شده بود؛ اما در دهه های اخیر بیش تر مطالعات درباره دوقلوها را کارل کریستین سن (Karl Christiansen) انجام داده است که در مقایسه با مطالعات پیشین، مشکل حجم نمونه و روش نمونه گیری نداشته است. کریستین سن رفتار جنایی را در میان 3586 دوقلو در یک منطقه از دانمارک بین سال 1881 و 1910 مطالعه کرد. در این مطالعه او نشان داد که اگر یکی از دوقلوها مرتکب رفتار جنایی شود، احتمال اینکه همزادش نیز مرتکب این عمل شود 35 درصد است؛ این در حالی است که در دوقلوهای غیر همسان (Fraternal Twins) این احتمال 12 درصد است. زیست شناسانی نظیر سارنُف مِدنیک و همکاران (Sarnoff Mednick Et Al) تحقیقات کریستین سن را در مورد نمونه ای با بیش از 5000 دوقلو ادامه دادند و نشانه هایی از همبستگی بین عوامل ژنتیکی و رفتار انحرافی در این دوقلوها یافتند (احمدی، 1384: 29-27). در یک مطالعه دیگر بر روی دوقلوهای نوجوان دارای سابقه بزهکاری و شکل رفتاری در آمریکای شمالی، انگلستان و ژاپن، ارتباط مستقیم ژن و رفتار در دوقلوهای همسان 91 درصد و در دوقلوهای غیر همسان 73 درصد تخمین زده شده که به معنای آن است که اگر یکی از دوقلوها بزهکار باشد، برادر دوقلوی او چه همسان باشد چه غیر همسان آمادگی وحشتناکی برای بزهکاری دارد (هامر و کوپلند، 1382: 123).* نقش گروه های خونی (Blood Groups):
یکی از عوامل زیستی و ارثی مؤثر در ایجاد شخصیت انسان، گروه خونی است که طی چند دهه گذشته مورد تحقیق محققان قرار گرفته و این فرضیه که بین شخصیت و گروه خونی ارتباط وجود دارد یا خیر، منشأ پژوهش های زیادی شده است که نتایج متناقضی در کشورهای گوناگون از آنها به دست آمده است (شامبیاتی، 1385: 177). در این رابطه، عده ای از زیست شناسان و آسیب شناسان معتقد بودند که برخی از ویژگی های اخلاقی و روانی انسان ها از طریق ژنتیک و به وسیله خون قابل انتقال است. به همین دلیل از مدت ها پیش تحقیقات گسترده ای را آغاز کردند که به نتایج قابل توجهی نیز دست یافتند. به طور مثال، در تحقیق بین فرهنگی که توسط لِستر (Lester-1978) انجام شد، رابطه معناداری بین گروه های خونی و میزان خشونت های فردی و ویژگی های قومی یا ملی در 16 کشور مختلف صنعتی به دست آمد. نتایج تحقیقات لستر حاکی از آن بود ملت هایی که از نسبت بالاتری از گروه خونی (O) برخوردارند، آمار پایین تری از موارد خودکشی دارند و کم تر از سایر ملل مضطرب و مشوش هستند. نتایج پژوهش های دیگری که در این زمینه انجام شده است نیز نشان می دهد که افراد دارای گروه خونی (A) بیش تر از سایر گروه های خونی به اختلالات وسواسی مبتلا می شوند و افراد با گروه خونی (O) بیش تر از دیگران به اختلالات ترس مرضی (در حالت ترس مرضی شخص دچار یک نوع ترس موهوم می شود و با آنکه در بیش تر مواقع خود توجه دارد که این بیم و هراس بی مورد و نامعقول است، اما قادر نیست واهمه را از ذهن خود دور کند) دچار می شوند. اما از نظر ژاپنی ها، افراد دارای گروه خونی (O) افرادی خوش بین، زنده دل و پر تحرک هستند و گویی مدیر خلق شده اند و در برابر مشکلات، خون سردی و استقامت کامل نشان می دهند. در عوض افرادی که دارای گروه خونی (B) هستند، دوستان زیادی ندارند و کم تر پیمان دوستی می بندند. آنها در زمینه کاری، انسان هایی مثبت و جاه طلب هستند و برای رسیدن به هدف های خویش به شدت تلاش می کنند. انسان هایی هم که از گروه خونی (A) برخوردارند، افرادی هستند که تا حدود زیادی تغییر اخلاق و روحیه می دهند. آنها گاهی تیزهوش، مبتکر و پرکار هستند و گاهی نیز تحت تأثیر افکار و نقشه های دیگران قرار می گیرند. از طرفی، معمولاً کم رو و تأثیرپذیر هستند و در مقابل افراد ناآشنا هیچ گاه جانب احتیاط و ملاحظه کاری را از دست نمی دهند. اما گروه خونی (AB) حساس، زود رنج و عجیب بوده و همیشه اسیر احساسات و عواطف، رؤیاها و غرایز خویش هستند و اغلب نامتعادل و بی ثبات به نظر می آیند. آنها اصولاً آرامش درونی نداشته و بیش تر اوقات واکنش های متضاد و دور از انتظار از خود بروز می دهند. این افراد، روحی انعطاف پذیر، هوشی سرشار و ذوقی قابل ملاحظه دارند و به طور ذاتی آدم هایی مهربان و انسان دوست هستند (ستوده، 1386: 102 و 101).* نقش ناهنجاریهای کروموزومی (Chromosomal Abnormalities):
کروموزوم (Chromosome) از دو کلمه یونانی کروما (Croma) به معنای «رنگ» و (Soma) به معنای «جسم» اقتباس شده است که در مجموع «جسم رنگین» نامیده می شود. این وجه تسمیه به دلیل سهولت رنگ پذیری کروموزوم ها در آزمایش های میکروسکوپی است (نجفی توانا، 1385: 87). واحدهای وراثتی که از والدین به فرزندان می رسند و به نسل بعد نیز منتقل می شوند به وسیله همین کروموزم ها که ساختارهایی در هسته هر سلول بدن می باشند، انتقال می یابند. اغلب سلول های بدن 46 کروموزوم دارند. هر فرد به هنگام لقاح 23 کروموزوم از نطفه پدر (اسپرم) و 23 کروموزوم ها می انجامد که در هر بار تقسیم سلول، تکثیر می شود. در هر کروموزوم واحدهای وراثتی منفردی به نام ژن وجود دارد. هر ژن بخشی از مولکول اسید دیوکسی ریبونوکلئیک یا دی.اِن.اِی (DNA) است که حامل اصلی اطلاعات توارث محسوب می شود. ژن ها فرمان های رمزی را به سلول ها می دهند و آنها را در راستای کارکرد معینی هدایت می کنند. در کروموزوم انسان حدود هزار ژن یا حتی بیش تر وجود دارد. به علت این تعداد زیاد ژن، احتمال بسیار کمی وجود دارد که دو فرد هر چند از یک پدر و مادر به دنیا آمده باشند از وراثت همسان برخوردار باشند. تنها استثناء در این مورد، دوقلوهای یک تخمکی هستند که چون از تخمک بارور شده واحدی به وجود می آیند، ژن هایشان کاملاً یکسان است (اتکینسون، اتکینسون و همکاران، 1385: 46).از نظر زیست شناسی، کروموزوم (X) مخصوص زنان و کروموزوم (Y) مخصوص مردان است. مردانی که اختلال کروموزومی ندارند، کروموزوم های آنها به شکل (XY) و زنان بدون اختلال کروموزومی، شکل کروموزوم هایشان (XX) می باشد (احمدی، 1384: 29). عده ای از دانشمندان معتقدند که احتمالاً مهم ترین نقش کروموزوم (Y) دستور برای ساختن تستوسترون است. همان هورمونی که نیمی از جمعیت انسانی را مرد می کند. بخشی به این دلیل است که هورمون تستوسترون که توسط بیضه ها تولید و در بدن رها می شود، مقدارش در زمان بلوغ در مردان با سرعت بالا می رود (همان زمان با افزایش درجه خشونت) و در سنین بالاتر، به صورت آهسته کم می شود. بنابراین درجه خشونت نیز در فرد کم می شود. اما به این نظریه ایراد گرفته شده است. با این استدلال که نوجوانان پسر در زمان بلوغ، موهای بدنشان شروع به رشد می کند و این درست هم زمان با افزایش خشونت است و در پیری موهای بدنشان می ریزد و این همراه با از دست دادن خشونت است. پس اگر ارتباطی بین موهای بدن و خشونت وجود داشته باشد، چنانچه مردان موهای خود را بتراشند، می توان گفت که جهان پر از صلح و آرامش خواهد شد (هامر و کوپلند، 1382: 135). به هر حال، از آنجا که کروموزوم ها مرکز انتقال خصوصیات ارثی به شمار می آیند، برخی از جرم شناسان بر آن شدند تا در رابطه با این که جنایت ارثی است یا غیر ارثی، تحقیق کنند. آنها متوجه شدند تا در رابطه با این که جنایت ارثی است یا غیر ارثی، تحقیق کنند. آنها متوجه شدند که اختلالات کروموزومی به ویژه ناهنجاری های کروموزومی جنسی اغلب با عقب ماندگی ذهنی همراه هستند؛ که دو نوع از این ناهنجاری ها را می توان در الگوی کروموزومی (XXY) یعنی «سندروم کلاین فلتر (Klein Felter Syndrom)» و سندرومی که به صورت (XYY) نشان داده می شود و در مردان وجود دارد از همدیگر بازشناخت (ستوده، 1386: 99). افرادی که مبتلا به سندروم کلاین فلتر هستند، از نظر ساختمان جسمانی دچار حالت خواجگی مخصوص بوده و معدل هوشی آنها 83/9 درصد می باشد. آنها دارای قد دراز، موی کم و لگن پهن تر از عادی هستند و دارای خصوصیاتی نظیر: کودنی، خرفتی، حالت اسکیزوفرنی، افسردگی، انزواطلبی، وسواس، صرع و عدم سازگاری هستند. جرم بیش تر مبتلایان به این سندروم، جرائم جنسی، آدم کشی و دزدی گزارش شده است (شامبیاتی، 1385: 174). نتایج یک تحقیق نیز نشان می دهد که 33 درصد از افرادی که به بیماری کلاین فلتر مبتلا شده اند در زمره بزهکاران قرار دارند (احمدی، 1384: 175 و 174). همچنین در اواسط دهه 1970 پژوهش گران اسکاتلندی 197 زندانی را مورد مطالعه قرار دادند و دریافتند که تعداد قابل توجهی از آنها ناهنجاری کروموزومی (XXY) دارند. پس از آنها، مطالعات ساربین و میلر (Sarbin & Miller-1970) نیز نشان داد مردانی که ناهنجاری کروموزومی (XXY) دارند به بزهکاران شبیه تر هستند تا مردانی که به این ناهنجاری گرفتار نیستند. تحقیقات دیگری نیز که با استفاده از گروه کنترل به رابطه ناهنجاری کروموزومی (XXY) و گرایش به پرخاشگری و خشونت پرداخته شده چنین رابطه ای را تأیید کرده است (همان، 29). از نظر شیوع، آمارها نشان می دهند بروز ناهنجاری کروموزومی حداقل 1 نفر در هر 1000 نفر تولد زنده پسر است.
همچنین مردانی که دارای ساخت ژنتیکی (XYY) هستند، میانگین هوش آنان پایین تر از معدل حد متوسط هوش افراد عادی است و در میان آنها اختلالات روانی و نارسایی های جسمانی نیز دیده می شود. آن ها بی قرار، بی عاطفه و پرخاشگر می باشند و به شدت بی رگ هستند؛ یعنی از رفتارهای تبهکارانه خود هیچ گونه عذاب وجدان پیدا نمی کنند. زود خشمی و عصبانیت، عدم گذشت، قساوت، ناتوانی در پیش بینی امور و دور اندیشی، سرپیچی از مقررات، میل شدید به تجاوز جنسی (ستوده، 1386: 99)، کم توجهی، بیش فعالی، مشکلات تحصیلی و رفتاری و تکانشی بودن در مردان مبتلا به سندروم (XYY) به خوبی اثبات شده است. شیوع سندروم (XYY) نیز 1 نفر در هر 1000 نفر تولد زنده پسر گزارش شده است (نوس بام، 1381: 201 و 200). اما با این وجود برخی تحقیقات جدید در خصوص ناهنجاری های کروموزومی، نتایج غیر قطعی و متناقضی را نشان می دهد. به طور مثال، تحقیقات مدنیک و همکارانش (Mednick Et Al-1982) بر روی نمونه های بزرگ جمعیتی نشان داد که احتمال ارتباط مردان مبتلا به ناهنجاری کروموزومی (XYY) در تبهکاری های خشن بیش تر از مردان (XY) نیست. این محققان یافته های قبلی را چنین مورد انتقاد قرار داده اند که آن یافته ها ناشی از اندازه کوچک نمونه های مورد پژوهش بوده است (گیدنز، 1379: 157). بررسی های جدیدتر علمی نیز ارزش آن اظهارنظرها را به این شکل زیر سؤال برده اند که در جامعه ای، افرادی وجود دارند که دچار کمبود یا اضافه کروموزوم هستند، ولی مرتکب جرم نشده اند. حتی کسانی هستند که اختلال جسمی و روانی دارند و یا کروموزومشان سبب جرم شناخته شده است؛ اما مرتکب جرم نشده اند. با این حال نمی توان باز هم به ذاتی سرشتی بودن جرم اعتقاد داشت؛ زیرا اختلال امری عارضی است و عوارض قابل برطرف شدن است (اسکندر زاده، 1383: 55).
* نقش عوامل عصب شناختی (Neurological Factors):
عوامل عصب شناختی و رفتار جنایی یکی از موضوعاتی است که با کشف پرتونگاری مغز مورد توجه قرار گرفت. پرتونگاری مغز که تصویری روشن از فعالیت های مغز ارایه می دهد، مهم ترین وسیله رایج برای تحقیق در مورد رابطه میان یافته های به دست آمده از سیستم عصبی مرکزی نظیر: بیماری صرع و رفتار جنایی و مقایسه یافته های حاصل از پرتونگاری مغز زندانیان با افراد است. برای مثال: محققان در رابطه میان صرع و رفتار جنایی که از این طریق آزمایش شده به نتایج قابل تأملی رسیده اند و این نتایج تاکنون بی اعتیار اعلام نشده که آیا صرع با جرم رابطه دارد یا خیر؟. برخی از آزمایش های عصب روان شناختی (Neuruopsychological Tests) نظیر: اشعه های ایکس (X. Rays) و پرتونگاری دفع ذره (Positron Emission Tomography) در مواردی برای تحلیل رابطه میان آسیب های عصبی و رفتار جنایی مورد استفاده قرار گرفته است. ادریان رین (Adrian Raine-1994) در آزمایش های خود شواهدی یافت که مغزهای قاتلان (Murderes)، کارکردی متفاوت از غیر قاتلان دارد که این امر بر ارتباط میان کارکرد مغز و رفتار جنایی دلالت دارد (احمدی، 1384: 30 و 29). از منظر زیست شناختی نیز، در مغز افراد متمایل به خشونت، نوعی ماده شیمیایی محرک به شکل فعال تری ملاحظه می شود و به علاوه تفاوت هایی نیز در قسمت فوق چشمی مغز آنان مشهود است که در قسمت تنظیم رفتار مؤثرند (محمدی اصل، 1384: 75).منبع :کاوه، محمد، (1391)، آسیب شناسی بیماری های اجتماعی (جلد اول)، تهران: نشر جامعه شناسان، چاپ اول 1391.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}